مجله اینترنتی ایرانی ها - مجله اینترنتی ایرانی ها دانلود نمونه سوالات و جزوات و ...
يه روز بابانوئل از پسر بچهاي پرسيد "دنياي واقعي چه مزهاي داره؟"
...زمستون سردي بود، بابانوئل تمام هديهها رو داده بود و سهم اونايي که نبودن رو
در جوراب درختِ خونهشون گذاشته بود. هر سال روال کار همين بود، اما هميشه جديد.
اصلاً تکراري نميشد؛ انگار سال قبلتري نبود؛ يه سري کادو، يه سري آرزو، تبريکات
سال نو و آدمايي که منتظر بودن؛ همهشون جديد! اون سال هم همين شد، اما آرزوها کمتر
بود، هديهها از هر سال کمتر بود و تونست زودتر کار رو تموم کنه. بارش آهستهي برف
تازه شروع شده بود. کنار بوتيکي، تنها، منتظر لحظهي سال نو بود تا برش گردونن به
دنياي بالا، که پسر بچهاي رو ديد؛ کمي گرد و خاکي، با لباسهاي نه چندان مرتب، که
با شيطوني در خاکِ پاي درختهاي کنار خيابون، با تکه چوبي، جاده ميکشيد و با
سنگريزهها بازي ميکرد، سخت مشغول بود؛ انگار وظيفهي مهمي بهش داده شده! هميشه
بچهها و بزرگترها بابانوئل رو دوست داشتن. پسرک نزديکش شد، به هم لبخند زدن،
دستي بر سرش کشيد، بهش تبريک سال نو گفت و از آبنباتهاي خودش بهش داد. پسرک
خوشحال شد.
با اشتياق ازش پرسيد بازم داره؟ و در حين خوردن باقي آبنباتها، با کنجکاوي معصومانهش سوالهايي رو ميپرسيد در مورد گوزن مخصوص بابانوئل، خونهش، برآورده کردن آرزوها و سوالهاي اينچنيني. هنوز بيست دقيقه نگذشته بود که با هم صميمي شدن. بابانوئل براي خداحافظي، بهش گوشزد کرد که لحظهي سال نو نزديکه و هر کدوم بايد برن خونهشون، اما پسرک خونهاي نداشت. ساعت يازده و خوردهاي بود؛ تصميم گرفتن با هم باشن، بابانوئل بهش آبنبات ميداد، هر دو خوشحال بودن و زير نور چراغهاي خيابون، زير دونههاي نقرهاي برف و در جهت مخالف باد قدم ميزدن.ادامه درادامه مطلب